اي ستارهها كه از جهان دور
چشمتان به چشم بيفروغ ماست
نامي از زمين و از بشر شنيدهايد؟
در ميان آبي زلال آسمان
موج دود و خون و آتشي نديدهايد؟
□
اين غبار محنتي كه در دل فضاست
اين ديار وحشتي كه در فضا رهاست
اين سراي ظلمتي كه آشيان ماست
در بيتباهي شماست!
□
گوشتان اگر به نالهي من آشناست،
از سفينهاي كه ميرود به سوي ماه،
از مسافري كه ميرسد ز گرد راه،
از زمين فتنهگر حذر كنيد!
پاي اين بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سياهست
□
اي ستارهاي كه پيش ديدهي مني
باورت نميشود كه در زمين،
هركجا، به هركه ميرسي،
خنجري ميان مشت خود نهفته است!
پشت هر شكوفهي تبسمي،
خار جانگزاي حيلهاي شكفته است!
□
آن كه ميزند صلاي مهر،
جز به فكر غارت دل تو نيست!
گر چراغ روشني به راه تست!
چشم گرگ جاودان گرسنهاي است!
□
اي ستاره، ما سلاممان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است!
در زمين، زبان حق بريدهاند،
حق، زبان تازيانه است!
وان كه با تو صادقانه درد دل كند
هاي هاي گريهي شبانه است!
□
اي ستاره باورت نميشود:
در ميان باغ بيترانهي زمين،
ساقههاي سبز آشتي شكسته است
لالههاي سرخ دوستي فسرده است
غنچههاي نورس اميد
لب به خنده وانكرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي
سر به خاك غم سپرده است!
□
اي ستاره، باورت نميشود:
آن سپيدهدم كه با صفا و ناز
در فضاي بيكرانه ميدميد
ديگر از زمين رميده است
اين سپيدهها سپيده نيست
رنگ چهرهي زمين پريده است!
□
آن شقايق شفق كه ميشكفت
عصرها ميان موج نور
دامن از زمين كشيده است
سرخي و كبودي افق
دود و آتش به آسمان رسيده است!
قلب مردم به خاك و خون تپيده است!
□
ابرهاي روشني كه چون حرير،
بستر عروس ماه بود،
پنبههاي داغهاي كهنه است!
□
اي ستاره، اي ستارهي غريب
از بشر مگوي و از زمين مپرس.
زير نعرهي گلولههاي آتشين
از صفاي گونههاي آتشين مپرس
زير سيلي شكنجههاي دردناك
از زوال چهرههاي نازنين مپرس
پيش چشم كودكان بيپناه
از نگاه مادران شرمگين مپرس
در جهنمي كه از جهان جداست
در جهنمي كه پيش ديدهي خداست
از لهيب كورهها و كوه نعشها
از غريو زندهها ميان شعلهها
بيش ازين مپرس.
بيش ازين مپرس!
□
اي ستاره، اي ستارهي غريب!
ما اگر ز خاطر خدا نرفتهايم
پس چرا به داد ما نميرسد؟
ما صداي گريهمان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نميرسد؟
بگذريم ازين ترانههاي درد
بگذريم ازين فسانههاي تلخ
بگذر از من اي ستاره، شب گذشت،
قصهي سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو،
ميگريزد از فغان سرد من،
گوش از ترانه بينياز تو!
□
اي كه دست من به دامنت نميرسد
اشك من به دامن تو ميچكد.
□
با نسيم دلكش سحر
چشم خستهي تو بسته ميشود
بيتو، در حصار اين شب سياه
عقدههاي گريهي شبانهام
در گلو شكسته ميشود.
شببخير...!
اثر: فریدون مشیری